صاحب نظر نباشد دربند نيک نامي

شاعر : سعدي

خاصان خبر ندارند از گفت و گوي عاميصاحب نظر نباشد دربند نيک نامي
خوش دانه‌اي وليکن بس بر کنار دامياي نقطه سياهي بالاي خط سبزش
مه بر زمين نباشد تو ماه رخ کداميحور از بهشت بيرون نايد تو از کجايي
گر سرو بوستانت بيند که مي‌خراميديگر کسش نبيند در بوستان خرامان
گر بنگرد بيارد اقرار ناتماميبدر تمام روزي در آفتاب رويت
گر پسته‌ات ببيند وقتي که در کلاميطوطي شکر شکستن ديگر روا ندارد
در مهر بي ثباتي در عهد بي دواميدر حسن بي‌نظيري در لطف بي نهايت
خوشتر ز پادشاهي در حضرتت غلاميلايقتر از اميري در خدمتت اميري
بي چيز را نباشد انديشه از حراميترک عمل بگفتم ايمن شدم ز عزلت
کامروز آتش عشق از وي نبرد خاميفردا به داغ دوزخ ناپخته‌اي بسوزد
تا خود چه بر من آيد زين منقطع لگاميهر لحظه سر به جايي بر مي‌کند خيالم
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جاميسعدي چو ترک هستي گفتي ز خلق رستي